دیشب بابایی رفته بود اضافه کاری.ما هم بالا بودیم تقریبا ساعت ١١ بود که اومدیم پایین تا تو رو خواب کنم.داروتو بهت دادم.آماده شدیم برا خواب .شیر خوردی و سیر شدی ولی خواب نرفتی.که این کار هر شبته.اول روی من کلی رژه رفتی .رفتی لب تخت راه رفتی .منو گاز گرفتی.حسابی بدی کردی.تا این کارا برات تکراری شد پاشدی رفتی سراغ پنکه .ازش بالا رفتی ولی زود جدات کردم.آخه میترسم بندازی رو خودت.بعد رفتی سراغ جارو برقی .از اونم که خسته شدی از اطاق رفتی بیرون و رفتی تو راهرو.رفتی تو پله جلوی حموم نشستی یه ذره اونجا بازی کردی هی میومدی پایین و میرفتی بالا.آخر سر هم که خسته شدی ،نق زدی تا بیام نجاتت بدم.اونجا بود که فهمیدم میتونی راه بری به تنهایی.نشسته بودی...